چون خراباتي نباشد زاهدي

شاعر : سعدي

کش به شب از در درآيد شاهديچون خراباتي نباشد زاهدي
همچو محرابي و من چون عابديمحتسب گو تا ببيند روي دوست
غم نباشد گر بميرد حاسديچون من آب زندگاني يافتم
مي‌نشايد گفت با هر بارديآن چه ما را در دلست از سوز عشق
مهربان نشناسد الا واحديدوستان گيرند و دلداران وليک
نگذرد شب‌هاي خلوت واردياز تو روحانيترم در پيش دل
تا نماند در محلت زاهديخانه‌اي در کوي درويشان بگير
پس چه فرق از ناطقي تا جامديگر دلي داري و دلبنديت نيست
ور نمي‌خواهي به حسرت قاعديگر به خدمت قايمي خواهي منم
گو بکش بر دست سيمين ساعديسعديا گر روزگارت مي‌کشد